سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تشیع

صفحه خانگی پارسی یار درباره

ملای رومی

در مسجد نشسته بودند و درس می خواندند. حلقه ها معمولا چهار یا پنج نفره بود. درس روز قبل را یک نفر توضیح می داد و بقیه آن را با متن تطبیق می کردند. اما آن روز در یکی از حلقه ها همهمه ی زیادی برپا شده بود و سر و صدای زیادی هم از آن سو می آمد. طولی نکشید که نزاع به پایان رسید و ادامه ی بحث به فردا موکول شد. ولی با این حال همه ی اذهان متوجه آن موضوع شده بود. آن ها به هم می گفتند: حتماً فردا قضیه را با استاد در میان خواهیم گذاشت و از او خواهیم پرسید که آیا این مطلب را تصدیق می کند یا نه؟

صبح به کمک عصایش ایستاد و به سوی طاقچه رفت؛ کتاب کهنه و زوار در رفته ی خود را برداشت و به طرف حیاط حرکت کرد. زیر لب ذکر می گفت و از خدا مدد می طلبید. درب را باز کرد و گیوه کهنه و خاکشی اش را پوشید. از پله ها به آرامی پایین رفت. بسم اللهی گفت و وارد کوچه شد. کوچه ای تنگ که در دو طرفش دیوار کاه گلی بلندی قرار داشت؛ سر به زیر انداخت و به طرف مسجد حرکت کرد؛ صدای پرندگان و رود خانه ای که در پشت دیوار جریان داشت گوشش را نوازش می داد. کودکان در کوچه بازی می کردند و می دویدند؛ گاهی هم به نزاع می پرداختند. قدمهایش را تند تر کرد و خود را به بچه ها رساند؛ گفت: فرزندان من! سوی من آیید؛ نزاع نکنید. بچه ها با شنیدن صدای او به سوی او دویدند، آن ها او را شناختند. بارها برایشان حرف زده بود و گاهی با آنان بازی می کرد. بچه ها دورش حلقه زدند. دست بر دیوار گذاشت، به آرامی روی خاک ها نشست و شروع به احوالپرسی کرد. خب بچه ها چه خبر؟ چرا نزاع می کنید؟ از شما بعید است. راستی آن سوره هائی را که گفته بودم حفظ کرده اید؟ یکی گفت: "بله شیخ، من حفظ کردم" و شروع به خواندن سوره ی حمد کرد. بعد اتمام سوره، شیخ دستی بر سرش کشید، او را بوسید و گفت: "خب باز هم کسی سوره ای حفظ کرده تا برایمان بخواند؟" یکی از بچه ها سوره ی کوثر را خواند؛ اشک در چشمانش جمع شد و شروع کرد به گریه کردن. وقتی گریه اش تمام شد به اطراف نگاه کرد. بچه ها رفته بودند.

شیخ بلند شد و به طرف مسجد حرکت کرد. هنوز آن کودک و سوره کوثر را فراموش نکرده بود. این اتفاق او را به یاد دوران نوجوانی اش می انداخت.

او به مسجد رسید و داخل شد، آن روز جمعیت بیشتری جمع شده بودند. همه ایستادند و برای عبور شیخ راهی باز شد؛ شیخ به طرف منبر رفت و روی آن نشست. همه نشستند و به او خیره شدند. یکی از وسط جمعیت بلند شد و گفت: شیخنا الاستاد! سؤالی داشتم؛ شیخ به او نگاهی کرد و گفت: سلام علیکم بفرمایید. او با دست پاچگی گفت ببخشید سلام علیکم. آیا درست است در نوجوانی به شما عنایتی شده ؟

اشک در چشمانش حلقه زد، کتابش را باز کرد و شروع به تدریس نمود؛ پس از پایان درس همه دورش جمع شدند و همان سؤال را تکرار کردند. بعد از اصرار زیاد، شیخ گفت: من از هفت سالگی در نمازهای صبحم سوره ی کوثر را می خواندم و به این کار مداومت می ورزیدم؛ بعدها با خواندن این سوره گریه هم می کردم و روز به روز شدت این گریه افزایش پیدا میکرد، تا این که روزی بر اثر گریه ی زیاد از هوش رفتم. بعد از مدتی که به هوش آمدم، ندایی را شنیدم که می گفت: جلالدین محمد بلخی!  به حق جلال ما تو بعد از این دیگر مجاهده مکن چرا که ما تو را محل مشاهده قرار دادیم. عزیزان من از آن به بعد بود که خداوند به واسطه این سوره  به من عنایت کرد و چشمه های رحمت را بر من جاری کرد؛ من هرچه دارم از کوثر دارم .[1]

هر که را دیدی ز کوثر خشک لب                        دشمنش می دار همچو مرگ و تب[2]




.[1] د.عبدالرحیم گواهی، کتاب کوثر، ج2، ص886

.[2] مثنوی، دفتر پنجم

مولانا